just some rubbish

یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
دو صفحه مطلب پرید...
... اخرین جمله ها این بود
من این وبلاگو باز کردم که حرف دلمو بگم اما همه چی گفتم الا حرف دلم نذاشتن حرف بزنم...
چشمای منتظر به پیچ جاده...
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده
چقدر ماشینی شدیم صبح می ریم مدرسه شب میایم خونه دوباره می ریم مدرسه باز خونه و این اراجیف و مزخرفات ادامه داره تا وقتی بمیریم اره بجا اینکه درس زندگی درس دوستی درس عشق رو به ما بیاموزند درس هندسه و حسابان به ما یاد می دن همش اراجیفه
پس عشق کجاست پس دوست کجاست چند بار برا رفیقت مرام کذاشتی اره منتظری اون مرام بذاره بعد تو نه عزیزم معلومه که ادم نیستی یه حیوونی یه موجود که هر چی می خوره گنده تر می شه یه گوساله ...
فیلم فرش باد رو دیدی پسره می خواد به دختره بگه دوست دارم می میره اخرم نمی تونه چه اشکال داره ما به هم بگیم دوست دارم مگه می خوایم ...
من می گم منو شکستن
چشم فانوسمو بستن
تو می گی خدا بزرگه
ماه و میده به شب من
من می گم اخه دلم بود
اون که افتاده به خاکت
تو می گی سرت سلامت
اینه ها زلال و پاکه
اره خدا چی خلق کردی یه مشت ماشین ...
they are just some rubbish...

«ذن» از نظر یه گمراه

                                                                یا هو

هیچ به «نه--فکر کردن» «فکر کردی». یا یا به «فکر کردن» «نه--فکر کردی». هیچ «نه--یافتنی» رو «یافتی» یا نه تا حالا «یافتنی» رو «نه--یافتی». شده یه وقتی «نه--بودی» ولی «بودی» یا «بودی» ولی «نه--بودی»(منظورم شعر : هرگز «حدیث حاضر غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است» نیست.). به این فکر کن:
روزی یک استاد ذن عصایی را به شاگردانش نشان داد. به آنان گفت:
«
اگر این را عصا بنامید٬ زندگانی جاودان آن را نفی کرده اید
«
و اگر عصـــا ننـــامیــد٬ واقعیت کنونیش را نفی کرده اید
«
حال بگویید آنرا چه باید نامید؟»



خب خوب قاطی کردید. مغزتون کاملا قفل کرد. خب شما دیگه از سطح سوال و جواب های روزمره جلوترید. شما الان فهمیدید جایی هست که تور عقل شما اونجا رو در بر نمی گیره. هیچ منطق عادی و غیر عادی برای جواب دادن به سوال هاش وجود نداره. درک ما برای دنیای واقعی بوجود آمده دیایی که توس مرئی و نا مرئی وجود دارد فاعل و مفعول عامل٬ علت و معلول توش هست . «بوتسوگن» می گوید:
«
ای برادران٬ چگونه است که شما در درک حقیقت ذن ناتوانید؟(پشوتن:ذن همان خود است و شناخت آن . خود همان ذن است است وشناخت آن. در ذن شما باید برای رسیدن به خودشناسی خود را نابود کنید . پش ذن ی برای شنا ختن نمی ماند!) اشتباه در کجاست؟ اشتباه در اینجاست شما در درک این مطلب که همه چیز ماورای درک و فهم است ٬ قصور می کنید. نه یک ٬ نه چند٬ نه اکثر چیرها ٬ بلکه هر چیز و همه چیز اساسا غیر قابل درک است. و شما سعی می کنید راهی برای یافتن آن بیابید
و این فهمیدن است بعنی «نه--فهمیدن»

 


این مطلب جوهره ای از ذن بود.یعنی جوهره از آن که من «فهمیدم» امیدوارم هم زمان آن را«نه--فهمیده» باشم.از «پیران» عزیز ٬ «ترنج» ای ها و بقیه می خواهم «کوان» (معمایی از جنس معماهای مطرح شده)زیر را حل کنند. یادتان باشد که اساس ذن خرد کردن تفکر منطقی عادی و رفتن به بالا تر از آن است. یک «خالی بزرگ».

 


شاگردی کنجکاو از استاد پرسید:راه جیست؟
استاد پاسخ داد:همان است که جلو چشمان توست.
ــ چرا نمی توانم خودم آنرا ببینم؟
ــ چون به خودت فکر می کنی.
ــ شما چطور؟ آیا شما می بینید؟
ــ تا وقتی «دوبین» هستی ٬ یعنی می گویی «من نمی بینم» و «تو نمی بینی» چشمانت تیره خواهند ماند.
وقتی نه «من» باشد نه «تو» ٬ آیا می توان راه را دید؟
وقتی نه «من» باشد نه «تو» چه کسی می خواهد راه را ببیند؟

                                                               یا حق

پشوتن

یه گمراه اضافه شد

                                                    یا هو
 من پشوتنم می خواستم بگم که از این به بعد می نویسم.همین

یه مطلب نوشته بودم که publish نشد.الان هم حوصله نوشتن دوباره اش را ندارم.ببخشید

                                                   یا حق